شهیدی که در دوران حیاتش به رشته ورزشی کشتی میپرداخت و با حضور در جبههها نیز به مصاف حریفی رفته بود که پشتش به استکبار گرم بود. پهلوان سرداریها میرفتند تا شانههای این دشمن قدار را به خاک بمالند. در ایامی که مردم کشورمان دلشاد از پیروزی قهرمانان کشتی آزاد بر تیم ملی کشتی امریکا هستند، یادی از پهلوانی راستین به نام حمدالله سرداری میکنیم که ابتدا دیو نفسش را خاک کرد و سپس به بالاترین مدال قهرمانی یعنی شهادت نائل آمد. متن زیر حاصل همکلامی ما با فرشاد سرداری برادر شهید است که او نیز مانند حمدالله و سایر برادران بارها در جبههها حضور یافته بود.
برای اینکه بیشتر با برادر شهیدتان و محیطی که در آن رشد یافته آشنا شویم، از خانواده سرداری بگویید.
خانواده ما خانوادهای پرجمعیت بود. ما 13 فرزند بودیم. یعنی 10پسر و سه دختر به قول پدر نعمت خانهاش بودیم. پدرم خیاط بود. یک بار به دلیل رفت و آمد زیاد بچهها، پدر ورودی اتاق را از جایش درآورد و گفت حالا دیگر لازم نیست در باز و بسته شود، راحت بیایید و بروید. مادر و پدر تأثیر زیادی در روابط عاطفی بین بچههایشان داشتند. تربیت ما یک تربیت قرآنی - دینی بود. پدربزرگ من سیدی روحانی بودند و امام جماعت مسجد. یادم است همیشه در جیبهای لباس پدربزرگ پر بود از شکلاتها وخوراکیهایی که تشویقمان میکرد در بهتر آموختن قرآن و احکام و احادیث تلاش کنیم و ما هم همیشه پای ثابت هیئتهای مذهبی و عزاداری محرم و عاشورا بودیم.
پس بیتردید خانواده شما باید از فعالان دوران انقلاب هم بوده باشد، طرز تفکر خانواده شما که اینگونه روایت میکند؟
به خاطر اینکه ما خانوادهای مذهبی و متدین بودیم، خیلی زود با فراز و نشیبهای انقلاب همراه شدیم. پدربزرگ ما از محبان حضرت امام بود. زمان تبعید امام پدربزرگم در بسیاری از محافل و مجالس شاه را لعن و نفرین کردند که چرا این روحانی مومن ومتعهد را تبعید و زندانی کردهاند. حتی مادربزرگ من به پدربزرگ نهیب میزد که اگر ساواک حرفهای تو را بشنود زندانیات میکند. او هم میگفت نهایت من هم مثل آقا میروم زندان. آنها ظالم هستند. زمزمههای انقلاب که به گوش ما رسید، برادرهای من هم در وسط میدان فعالیتهای انقلابی ضد رژیم شاه حضور گستردهای داشتند و بارها از سوی ساواک مورد تعقیب قرار گرفتند. مادرمان هم آن ایام نگران بود. اما کاری از دستش بر نمیآمد، یکی از ما را که نگه میداشت، آن یکی میرفت وسط میدان معرکه. خلاصه بندهخدا دائم در اضطراب و نگرانی بود. مادر و پدر میگفتند: نروید گلوله میخورید، برادرهایم هم میگفتند اگر دیگران گلوله بخورند اشکال ندارد ما بخوریم ایراد دارد ؟!
از حضورتان در دوران دفاع مقدس بگویید. گویا همه برادرها در میدان نبرد حاضر بودند؟
وقتی امام فرمان جهاد دادند، نیتهایمان را پاک کردیم و راهی جبهه شدیم. ما به فرمان امام گوش کردیم. ولایتمداری رمز خانه سرداریها شد. تا آنجاکه توانستیم پشت سر ولی زمانمان حرکت کنیم. امام حکم داد که جهاد باید انجام شود فرمان امام، ختم همه چیز بود. من، حاج محمدسرداری، حاج عبداللهسرداری، منصورسرداری، حمداللهسرداری، برادرانم، در منطقه بودیم. غلامرضا هم خودش را به ما میرساند و گاهی پیش میآمد که هر شش نفریمان در مناطق جنگی بودیم. مادر و پدرمان هم اخبار را گوش میکردند و در میان اخبار دنبال رد و نشانی از ما بودند. آنها دلهره داشتند. بالاخره حضور شش فرزند در جنگ نگرانی داشت و این طبیعی بود و ما هم تمام همتمان را انجام میدادیم که مجاهدتی خالصانه داشته باشیم. همه دلهره مادر و پدرم این بود که ما در چه شرایطی به سر میبریم. ما هم نوبتی با خانواده تماس داشتیم و تا آنجا که میتوانستیم از دلهره آنها کم میشد. برخی موارد هم نمیتوانستیم تماسی با خانواده داشته باشیم، چون نزدیک عملیات بود و به خاطر مباحث امنیتی احتیاط میکردیم.
چنین حضوری در میادین نبرد، قاعدتاً شهادت و مجروحیت نیز در پی دارد، غیر از برادر شهیدتان، سایر برادرها نیز مجروحیت داشتند؟
برادرانم محمدرضا و فرخ سرداری در عملیات کربلای 5 مجروح شدند. من هم در بیتالمقدس 2 شدیداً مجروح و جانباز شدم. خوب به خاطر دارم که مجبور شدم دوونیم کیلومتر سینهخیز به عقب برگردم. گاهی هم به خاطر مجروحیت سه برادر یا دو برادر در خانه میخوابیدیم. یکی این طرف خانه و آن یکی برادر طرف دیگر اتاق. مادرمان هم پرستاری میکرد. والدینم به خاطر ما خیلی اذیت شدند. اما میدانستند که تکلیف است باید برویم، مرزو بوم ما و ناموس ما در خطر بود.
آقای سرداری از شهید گمنام خانواده سرداریها بگویید. چندی پیش خبر شناسایی و بازگشت پیکرشان دل همه دوستداران شهدا و خانوادههایشان را شاد کرد.
حمدالله سرداری متولد 1347 بود که در سنین نوجوانی بارها قصد عزیمت به جبهههای جنگ علیه باطل را داشت، اما به دلیل سن پایین با اعزامش مخالفت میشد. اما در نهایت توانست با دست بردن به شناسنامهاش در تاریخ 25 خردادماه سال 62 که 15 سال داشت بعد از اتمام سال اول راهنمایی به جبهه اعزام شود. آن زمان هم عملیات والفجر 4 در حال اجرایی شدن بود. حمدالله در آن عملیات شرکت کرد و از ناحیه پهلو مجروح شد. بعد از بهبودی دوباره راهی خطوط مقدم شد. حمدالله در عملیات خیبر هم شرکت کرد و دیگر به خانه بازنگشت. تا اینکه خبر مفقودالاثر شدنش را برایمان آوردند. همرزمانش برایمان تعریف کردند زمانی که گلوله خورد، داخل آب افتاد. دوستانش به دنبالش رفته بودند، اما او را پیدا نکرده بودند. همرزمانش میگفتند که عراقیها در آن منطقه نیرو هلی برن کردند و دو گردان از بچهها را که دیگر گلولهای برای دفاع از خود نداشتند به اسارت بردند. بعد از بازگشت اسرا دیگر امید ما هم که تصور میکردیم شاید حمدالله در میان آنها باشد به ناامیدی مبدل شد. همان زمان جنگ، فرماندهان که متوجه شدند برادرمان مفقودالاثر شده دیگر اجازه حضور پنج برادر را با هم در جبهه نمیدادند. از ما میخواستند که حداکثر سه نفرمان در جبهه حضور داشته باشیم. در میان ما، حمدالله خیلی شجاع و نترس بود. درایت و جسارتش در نبرد با دشمن خیلی از ما برادرها بیشتر بود. در نهایت گوی سبقت را ربود و شهادت را نصیب خود کرد. حمدالله کشتیگیر ماهر و توانمندی نیز بود که توانست در میدان رزم هم پشت دشمن را به خاک بمالد. بعد از اینکه خبر مفقودالاثر شدنش را به ما دادند، ساکش را به در خانه آوردند. مادرم که در خانه را باز میکند و ساک حمدالله را در دست همرزمانش میبیند، متوجه شهادت او شده و ساک را بدون فرزندش در آغوش میکشد و میگوید خدایا این قربانی را از من قبول کن. درون ساک قرآن بود و مفاتیح و تسبیح و لباسهای حمدالله... اما چشمانتظاریهای مادرم تمامی نداشت تا اینکه در فراق جگرگوشهاش به دیدار فرزندش شتافت. ما میدانستیم که برادرم شهید شده اما باورش برای پدر و مادرم سخت بود.
چه زمانی متوجه شدید که پیکر برادرتان شناسایی شده و به آغوش خانواده باز خواهد گشت ؟
17 شهریور ماه 1393بود که از برادرم سردار حاجعبدالله خواست به معراج شهدا برود و با همراهی سرهنگ رنگین آزمایش دی انای بدهد. مدتی بعد آزمایش دیگری از پدرم گرفتند. شش ماه بعد به ما اطلاع دادند پیکر برادرم شناسایی شده است. یعنی قبل از عید میدانستیم که برادرمان شناسایی شده اما قرار بر این شد تا بعد از عید پیکر را تشییع کنیم.
برادرم روحیه عالی، شجاعت و پشتکار داشت و ما را سفارش به حضور در مسجد میکرد. او که از من بزرگتر بود، همیشه میگفت در جبههها بیریایی، سادگی، حرکت و ذکر برای خداست. پیکر برادرم بعد از 31 سال آمد تا بار دیگر به ما درس امید و ایثار و ولایتمداری بدهد. پیکر برادرم بعد از یک مراسم باشکوه در گلزار شهدای قاسمیه اردبیل در جمع دوستان و همرزمانش به خاک سپرده شد. همیشه به ما میگفت هر چه امام و انقلاب میگوید آن را انجام دهید و رهبری را تنها نگذارید. میگفت هر چه داریم از پای همین منابر است.
نویسنده : صغری خیل فرهنگ